پدر و پسر-1
لذت و شیرینی فرزند را همه می فهمند. حتی آن ها که از این نعمت محرومند. اصلاً بعضی وقت ها کودکی می تواند یک زندگی را از تباهی نجات دهد. همه این ها آن جا بیشتر رنگ و بو می گیرد که مردی در پیری پدر شود.
شاید آن روزی که ابراهیم در کهن سالی از خدا تقاضای فرزند می کرد، نمی دانست که این خواسته اش فقط یک فرزند نیست، بلکه برایش امتحانی ست بس بزرگ! امتحانی که قرار است بعد از آن به او مقام امامت اعطا شود.
اولین خنده اسماعیل به روی پدر رنج صد ساله او را مانند آبی روان با خود برد. اسماعیل روز به روز پا می گرفت و پدر بیش از پیش خود را در او می یافت. نه تنها خود را که حتی آینده نبوت و امامت را. یعنی تعلقش به پسر تعلقی بود از جنس دیگر.
حالا دیگر نهال وجودش ریشه دوانده بود و قامتش استوار گردیده بود. و همه این ها را پدر می دید و شاید...
شبی ابراهیم آشفته از خواب پرید. باورش بسیار سخت بود! با دست خودت فرزندت، ثمره ی یک عمر زندگی را، سر ببری! دو شب دیگر هم دید؛ عیناً همان خواب عجیب و وحشتناک را. دیگر مطمئن شده بود این کار امر خداست. همان خدایی که اسماعیل را در صد سالگی هدیه کرده بود؛ امانتش را خواست. حالا که محبتش ریشه دوانده در اعماق قلب پدر.
اما ابراهیم مرد توحید است و سر به فرمان حق. دست اسماعیل را گرفت و رهسپار قربانگاه شد تا چیزی میان او و خدا خودنمایی نکند.
خنجر را گذاشته روی رگ های اسماعیل. اسماعیلی که خواست دست و پا و چشمانش بسته شود تا مبادا مهر فرزندی در دل پدر تأثیر کند و امر حق روی زمین بماند. اما ابراهیم هر چه کرد خنجر نبرید. آری این جا خنجر از خدای ابراهیم فرمان می برد نه از ابراهیم. جبرائیل از جانب حق برای ابراهیم پیام آورده بود که: "و فدیناه به ذبح عظیم" .
پدر و پسر-2
خیلی سخت است بزرگ قوم باشی، اما با تیر طعنه و کنایه آزارت بدهند. دائم چپ و راست بروند و بیایند و ابتر خطابت کنند. خدا هم محض امتحان تو و دیگران چند پسر روزیت کند اما همه را یکی پس از دیگری بگیرد.
حال و روز رسول خدا(ص) قبل از آمدن فاطمه(س) این گونه بود. همان که اگر چه دختر بود ولی خیر کثیر لقب گرفت از جانب خدا؛ و دیری نپایید که بعد از ازدواجش با علی(ع) اولین ثمرات این کوثر جوشان نمایان شد.
حسن و حسین، همان گل های بهشتی که با آمدنشان، شده بودند سرور قلب پیامبر(ص). دیگر کسی را یارای طعنه و کنایه نبود. پیامبر(ص) هر دو را دوست می داشت و پاره قلب خود می خواند. اما وقتی به حسین(ع) می رسید به گونه ای دیگر می شد. در کودکی از انگشت سبابه خود او را سیراب می کرد. بر دوش خود می نشاند و رویش را می بوسید.
عشق پیامبر(ص) به حسینِ(ع) خردسالش شده بود شهره مردم. طاقت دوریش را نداشت. بیماریش، بیمارش می کرد، با خنده اش می خندید و طاقت اشکش را نداشت.
روزی در خانه فاطمه(س)، حسین را روی دامان نشانده بود و با لبخند نوازشش می کرد و شاید در دل می بالید به این گوشواره عرش خدا. ناگاه فاطمه(س) دید رنگ از رخسار پدر پرید و چشمان مبارکش ابری شد. حسین را می نگرد و می گرید. لحظاتی گذشت. فاطمه(س) نیز همراه پدر می گریست. حالا فاطمه(س) مانده و سؤالی در دل: «پدر، علت گریه چه بود؟» پیامبر(ص) اشک هایش را پاک نمود و فرمود: دخترم، در همان حالی که حسین را نوازش می کردم پرده ها کنار رفت و صحنه ای عجیب نمایان شد. حسینم را غلطان در دریایی از خون دیدم. جبرائیل ندایم داد: آیا راضی هستی که حسینت، پاره قلب و نور چشمت را در راه ...... فدا کنی؟! " إنَّ الله شاء أن یراه قتیلاً ... "
و پیامبر(ص) که می داند حسینش همان ذبح عظیمی ست که وعده داده شده است، سر به فرمان حیّ لا یموت دارد و اصلاً حسین را هم برای او و فدای او می خواهد.
پدر و پسر-3
لگدمال شدن باغچه بیشتر از همه برای باغبان درد آور است. نه برای عابران بی احساس. صدای خرد شدن ساقه ها، شیشه قلب باغبان را می شکند نه سنگ دل رهگذران بی تفاوت را.
سال 61 هجری ست باغچه نو پای اسلام محل تاخت و تاز عده ای هوس باز و دین فروش شده. همان باغچه ای که پیامبر(ص)، علی(ع)، فاطمه(س) و حسن(ع) با هستی شان پرورانده بودند اکنون به تاراج خناسان رفته است.
اگر اسلام دین آخر و محمد(ص) پیامبر خاتم است پس با نابودی دینش بساط توحید برچیده می شود و نور حق پرستی به خاموشی می گراید. اما «و الله متم نوره و لو کره کافرون» اینجاست که حسین مصباح هدایت به دست می گیرد و به میدان نبرد می آید.
حسین(ع) خود را به کربلا رسانده است. تنها نه، که همه را آورده است. عباس و اکبر و قاسم و عبدالله و عون و جعفر و حتی اصغر را. آری حسین(ع) سر به فرمان حق دارد و گوشش به ندای " إنّ الله شاء أن یراک قتیلاً و أن یراهن سبایاً " ست. حتی زینب و رباب و سکینه و رقیه را آورده است. حسین(ع) بزم عشق جانان را رنگین می خواهد. حسین(ع) نغمه عاشقی سر می دهد که " إن کان دین محمدٍ لم یستقم إلا بقتلی فیا سیوف خُذینی "
این جا کربلاست و امروز عاشورا. از ازل تقدیر شده بود که خون حسین(ع) در این روز ریخته شود تا دین حق باقی بماند. آری حسین(ع) امروز می خواهد به آن عهد ازلی وفا کند. اما عجبا که تنها نیامده است. حسین(ع) بزم عشق جانان را رنگین می خواهد. گویی می خواهد هر چه دارد در پای جانان نثار کند. 72 یارش که فدا شدند نوبت بنی هاشم می شود. اول علی اکبر می رود. اسماعیل به قتلگاه می رود اما نه به دست پدر که به پای اراده خود و نه با چشم بسته که با دیده ای باز. وقتی به زمین می افتد رقص عاشقی اش در برابر چشمان پدر تماشایی ست. آری! ذبح عظیم خود ذبح عظیم آورده است.
بنی هاشم که همه می روند حسین(ع) می ماند و دشمن. ندای هل من ناصرش که برمی خیزد از آن سو صدایی بر نمی خیزد اما در این سو کودکی هنوز تشنه لبیک است. آری، دومین اسماعیل حسین(ع) خود می خواهد به قربانگاه برود ولی نه با پای خود که به روی عرشِ دستِ پدر. حسین(ع) خواسته حتی شیرخواره اش هم رو نمای خدا شود. باز هم همه دیدند ذبح عظیم ذبح عظیم آورده است.
حالا دیگر حسین(ع) از رمق افتاده و تنها، مانده روی ذو الجناح میانه گودالی که از همه سو محاصره شده است. ناگهان ملعونی سنگ به پیشانی اش می زند. خون از جبینش جاری می شود. می خواهد گوشه ای از پیراهن را بالا بیاورد تا خون از رخسار برگیرد که تیری صفیر دیدار می شود و خانه قلب سوزانش را دق الباب می کند.
عجبا این ذبح عظیم است که همه انبیاء و اولیاء در سوگ این لحظه اش بودند اما خود چه مشتاقانه ترنم وصال بر لب دارد که " الهی رضاً برضائک، تسلیماً لامرک، لا معبود سواک یا ارحم الراحمین ".
فروشگاه اینترنتی دزآب...
ما را در سایت فروشگاه اینترنتی دزآب دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : مسلم dezabshap بازدید : 357 تاريخ : سه شنبه 25 تير 1392 ساعت: 6:46